شهید مرتضــی داداش پــور سراجی

جنبــش دانـــش آمـــوزی استان مازندران

شهید مرتضــی داداش پــور سراجی

جنبــش دانـــش آمـــوزی استان مازندران

شهید مرتضــی داداش پــور سراجی

آنچه ملاحضه می فرمائید در مورد شهید والا مقام مرتضی داداش پور سراجی از شهدای دانش آموز شهرستان قائم شهر می باشد که به همت اعضای جنبــش دانـــش آمـــوزی استان مازندران پژوهش و ارائه شده است . انشاءالله مورد قبول قرار گیرد.
نام پدر : فریدون
تاریخ تولد : 1347/01/02
تاریخ شهادت : 1365/10/28
محل تولد : قائم شهر
گلزار شهدای امام زاده قاسم سراجکلا قائم شهر
نحوه شهادت : اصابت تیر مستقیم به بدن
محل شهادت : شلمچه - عملیات کربلای 5
منتظر نظرات و پیشنهادات و اطلاعات شما هستیم.

طرح لایه باز فتوشاپ وصیت نامه و زندگی نامه شهید مرتضی داداش پور

شهید مرتضی داداش پور سراجیشهید مرتضی داداش پور

شهید مرتضی داداش پور

 

میثم میثم
۱۴ بهمن ۹۶ ، ۲۱:۰۴ موافقين ۰ مخالفين ۰ ۰ نظر
میثم میثم
۰۱ اسفند ۹۵ ، ۰۳:۴۹ موافقين ۰ مخالفين ۰ ۰ نظر
میثم میثم
۰۱ اسفند ۹۵ ، ۰۳:۴۳ موافقين ۰ مخالفين ۰ ۰ نظر
میثم میثم
۰۱ اسفند ۹۵ ، ۰۳:۳۱ موافقين ۰ مخالفين ۰ ۰ نظر

جهت دریافت و مشاهده صفحات روی آن ها کلیک نمائید ....

لینک سایت جنگ و درنگ 

شهید مرتضی داداش پور سراجی


شهید مرتضی داداش پور سراجی

شهید مرتضی داداش پور سراجی

شهید مرتضی داداش پور سراجی

شهید مرتضی داداش پور سراجی

شهید مرتضی داداش پور سراجی


 
میثم میثم
۰۱ اسفند ۹۵ ، ۰۳:۲۷ موافقين ۰ مخالفين ۰ ۰ نظر

من می توانم صریحا بگویم که من به این انقلاب کمک نمی کنم، بلکه در حال حاضر این انقلاب است که بر دوشمان حق دارد و من باید افتخار کنم که اینجا (منطقه عملیاتی) هستم. چون اگر این انقلاب  نبود در ِ مشروب فروشی ها و قمار بازی ها به طرف من باز بود.

62/11/16

میثم میثم
۲۴ مرداد ۹۵ ، ۱۷:۱۳ موافقين ۰ مخالفين ۰ ۰ نظر

به گزارش گروه حماسه و مقاومت فارس (باشگاه توانا)، حاج مفید اسماعیلی همرزم شهید «مرتضی داداش‌پور» با بیان خاطره‌ای از همرزم شهیدش اینگونه روایت کرده است: داشتیم توی محوطه گردان حمزه لشکر25، فوتبال بازی می کردیم. از دور مرتضی را دیدم داره میاد. با یک چهره برافروخته و نورانی. نزدیک تر که شد، دیدم خیلی حالش گرفته ست.

 

من دروازه بان بودم. آمد کنارم ایستاد و گفت: مفید! فوتبال را تعطیل کن بیا کارِت دارم. گفتم: چی شده؟ گفت: بیا کارِت دارم دیگه.

 

دروازه را وِل کردم، یکی از بچه‌ها را صدا زدم که بیاید جای من دروازه بایستد. مانده بودم چی شده که اینقدر مرتضی ناراحت است. با هم راه افتادیم، مرتضی ساکت بود، داشتیم کم کم از بچه‌ها دور می‌شدیم. برگشتم به نیم رخش نگاه کردم. دیدم اشک دور چشمان معصومانه‌اش حلقه زده.

 

حلقه اشک را که دور چشمان مرتضی دیدم، بغض کردم و با ترس و اضطراب گفتم: مرتضی اتفاقی افتاده؟ گفت: یه خوابی دیدم، می‌خوام برات تعریف کنم. خواستم با شوخی کمی از این حالت دَرش بیارم. گفتم: خواب دیدی زن گرفتی؟ خیلی جدی همانطور که شانه به شانه هم می‌رفتیم، گفت: نه، بیا، شوخی نکن.

 

لبخند روی لب‌هام خشک شد. تا اینکه جای خلوتی را پیدا کرد و گفت: دیشب رفتم نمازخانه. تکیه داده بودم به گونی‌های نمازخانه. حرفش را قطع کرد، دستم را گرفت و گفت: ولی باید یه قولی بهم بدی. گفتم: چه قولی؟ گفت: قول بده که این خواب را برای کسی تعریف نکنی. هر وقت شهید شدم می‌تونی بگی، راضی نیستم که قبل از شهادتم به کسی بگی. قول می‌دی؟ قول دادم.

 

 

گفت: خواب دیدم تو یک عملیات بزرگی شرکت کردم. آنقدر وسعت عملیات و آتش دشمن و هواپیماهای دشمن زیاد بود که ما اصلاً توان راه رفتن نداشتیم. هواپیماها پشت سرِ هم می‌آمدند، بمباران می‌کردند و برمی‌گشتند. یکهو دیدم، خانُمی کنارم ایستاده؛ به بغل دستی‌ام گفتم: این کیه؟ گفت: خانُمِ دیگه. تو مگه این خانُم را نمی‌شناسی؟ گفتم: نه، اصلاً این زن اینجا چکار می‌کنه؟ تو عملیات، وسط بمباران و آتش.

 

جواب داد: بابا! این مادر بچه‌ها ست دیگه! گفتم: خُب باشه. گفت: اگه نباشه، تو عملیات بعدی ما شکست می‌خوریم.

 

من هم دیگه به او توجهی نکردم، خیره شده بودم به رفتارهای خانُم. چادر سیاهی روی سرش بود. صورتش را نمی‌توانستم ببینم. به هواپیماها که در آسمان بودند نگاه می‌کرد و به هر هواپیمایی که چشم می‌دوخت، آتش می‌گرفت و سقوط می‌کرد. یکی از هواپیماها را طوری به زمین زد که من محو تماشایش شده بودم. ما به کمک همین خانُم توانستیم به خاکریز برسیم و برای خودمان سنگر بکَنیم. داشتم سنگر می‌کندم که آن خانُم از کنارم رد شد و به طرف عراق رفت.

 

از خواب پریدم. به ساعت نگاه کردم، یک و نیم شب بود. وقتی که بیدار شدم تمام بدنم خیسِ عرق شده بود. وضو گرفتم و برگشتم، رفتم داخل مسجد. حاج آقا هم آمده بود. خوابم را برای حاج آقا تعریف کردم. گفت: تو حضرت زهرا(س) را در خواب دیدی. انشاءالله ما در عملیاتی که در پیش داریم، پیروز می‌شویم و هواپیماهای زیادی را هم می‌زنیم.

 

بعد مرتضی سرش را پایین انداخت و گفت: التماس دعا مفید. با دیدن این خواب یعنی من شهید می‌شم و توی عملیاتی که در پیش داریم، می‌روم. بغضم ترکید و شروع کردم به گریه کردن.

 

گفتم: آخه شاید من قبل از تو شهید بشم. نگاهی به من کرد و خیلی مطمئن و محکم گفت: تو شهید نمی‌شی! گفتم: آخه تو از کجا می‌دونی؟ گفت: تو باید بمونی و پیام من را برسونی. محکم در آغو‌ش‌اش گرفتم. گرمای وجود مرتضی می‌ریخت توی تنم. گریه امان‌مان را بریده بود. من که نمی‌توانستم طاقت بیارم. فکر از دست دادن مرتضی دیوانه‌ام می‌کرد.

 

سرانجام، مرتضی در همان عملیاتی که خوابش را دیده بود «کربلای پنج» بر اثر اصابت ترکش به پهلو، بازو و صورتش زهراگونه به شهادت رسید.

 

میثم میثم
۲۴ مرداد ۹۵ ، ۱۷:۱۲ موافقين ۰ مخالفين ۰ ۰ نظر